نقد مجموعه داستان «زنده به گور»صادق هدایت ـ قسمت اول

اين مجموعه داستان، اولين بار در سال 1312 منتشر شده است.

خلاصه داستانها
خلاصه داستان «زنده به گور»

شخصيت اصلي و راوي داستان، مردي است كه از زندگي خود بيزار است و از همه بدش مي‌آيد؛ حتي از خودش. او در اين فكر است كه خودكشي كند و خودش را از بين ببرد. براي اين كار، دست به كارهاي مختلفي مي‌زند.
اول تصميم مي‌گيرد كه در خيابان خودش را جلو ماشين بيندازد. اما موفق نمي‌شود. بعد مي‌خواهد كه بيمار شود و بميرد. ولي با اينكه جلو پنجره باز مي‌خوابد و خودش را خشك نمي‌كند، سرما نمي‌خورد و مريض نمي‌شود. عاقبت به اين نتيجه مي‌رسد كه سم بخورد. اما سم هم در بدن او تأثير ندارد. سراغ ترياك مي‌رود و ترياك مي‌خورد. چون يادش مي‌آيد، زماني كه جوان بودو در ايران زندگي مي‌كرد، روزي براي خريد ترياك به مغازه‌اي رفته بود. صاحب مغازه به او ترياك نداده بود، چون فكر مي‌كرد جوان است و ممكن است ترياك را براي خودكشي بخواهد. اما با خوردن ترياك هم نمي‌ميرد.
در پايان داستان متوجه مي‌شويم كه مرد، ديوانه بوده، و اين مطالب از يادداشتهاي او بر جا مانده؛ و او مرده است.

خلاصه داستان «حاجي مراد»
حاجي مراد مردي است كه در بازار مغازه و آبرو و اعتبار دارد و همه با او احترام مي‌گذارند. اما او در زندگي، از زن شانس نياورده است. بچه‌دار نمي‌شود. زنش مداوم به او غر مي‌زند. مردم به او مي‌گويند كه زن ديگري بگيرد و بچه‌دار شود. اما او زن اولش را دوست دارد.
حاجي به زنش بدبين است. به او اجازه بيرون رفتن از خانه را نمي‌دهد و گاهي هم زنش را كتك مي‌زند. روزي حاجي از مغازه به خانه برمي‌گردد و با خودش خيالبافي مي‌كند. ناگهان احسس مي‌كند زنش از كنارش گذشت و به اواعتنا نكرد. خونش به جوش مي‌آيد و دنبال زن مي‌رود. از حاشيه سفيد چادر به يقين مي‌رسد كه زن خودش است. ديگر ترديد نمي‌كند. جلو مي‌رود و به زنش توپ و تشر مي‌زند كه چرا بي‌اجازة او بيرون رفته است، اما زن اعتنا نمي‌كند. حاجي مراد، كشيده‌اي به صورت زن مي‌زند. زن داد و بيداد مي‌كند و مردم جمع مي‌شوند. معلوم مي‌شود كه خانم، همسر او نيست. كار به شكايت مي‌كشد. حاجي را به نظيمه مي‌برند و در آنجا محكوم مي‌شود. حاجي مراد كه حس مي‌كند، آبرويش رفته، زنش را طلاق مي‌دهد.

خلاصة داستان «اسير فرانسوي»
راوي تعريف مي‌كند كه روزگاري در يكي از شهرهاي فرنگ زندگي مي‌كرده است.
روزي، وقتي پيشخدمت مهمانسرا به اتاقش آمده تا آنجا را تميز كند، چشمش به كتابي مي‌افتد ك درباره جنگ است و تازه منتشر شده است. كتاب را برمي‌دارد و نگاه مي‌كند. از راوي مي‌خواهند كه كتاب را براي مطالعه به او بدهند. اين مسئله باعث مي‌شود كه آنها با هم درد دل كنند.
پيشخدمت تعريف مي‌كند كه وقتي آلمانيها به فرانسه حمله مي‌كنند، او همراه عده‌اي سرباز اسير مي‌شود بعد فرار مي‌كند. اما او را دستگير مي‌كنند و به نقطه‌ ديگري مي‌فرستند؛ و در آنجا چقدر به او خوش مي‌گذرد. پيشخدمت به خلاف انتظار، حسرت آن سالهاي اسارتش را مي‌خورد و آن دوره را بهتر از دوره زندگي آزاد در كشور خودش مي داند.

خلاصه داستان «داوود گوژپشت»
شخصيت اصلي جواني است به نام داود، كه به داوود گوژپشت معروف است. همه او را قوزي صدا مي‌كنند. به خاطر قوزي كه دارد مسخره‌اش مي كنند و سربه‌سرش مي‌گذارند. روزي نزديك غروب، آهسته‌آهسته از شهر خارج مي‌شود و در حاشيه شهر قدم مي‌زند و بدبختي خودش فكر مي‌كند. اينكه همه او را مسخره مي‌كنند و هيچ كس حاضر نيست با او حرف بزند و همصحبت شود. هيچ دختري حاضر نيست با او ازدواج كند. و .... داوود به سگي مي‌رسد كه بيمار، افتاده است. از سگ مي‌گذرد و در تاريكي اول شب به دختري مي‌رسد كه گوشه‌اي نشسته و عينك دودي به چشم دارد.
دختر نابينا، وقتي صداي پاي داوود را مي‌شنود فكر مي‌كند نامزدش آمده. داوود فكر مي‌كند مي‌تواند با اين دختر نابينا حرف بزند. اما دختر به او مي‌گويد كه منتظر نامزدش است. نااميدي داود به نهايت مي‌رسد. برمي‌گردد تا با آن سگ بدبخت همنشين شود. اما وقتي به سگ مي‌رسد و سر او را بغل مي‌گيرد، مي‌بيند سگ مرده است.

خلاصة داستان «مادلن»
جواني ايراني تعريف مي‌كند كه در فرانسه براي تفريح لب دريا رفته بوده، كه با دختري به نام «مادلن» آشنا شده است. اين آشنايي ادامه پيدا كرده و چندين بار اين دختر و پسر، يكديگر را ديده‌اند. دختر، پسر را به خانه‌شان دعوتت كرده است. پسر روي صندلي نشسته، مادر و دختر از او پذيرايي مي‌كنند. در گوشه‌اي هم پيانو گذاشته‌اند.
مادر پشت پيانو مي‌نشيند و شروع به نواختن آهنگي مي‌كند. پسر ياد سرود مي‌سي‌سي پي مي‌افتد كه در روز آشنايي‌شان دختر خوانده بود. در همان لحظه دختر بلند مي‌شود و همراه با آهنگ پيانوي مادرش، همان سروده مي سي سي پي را مي‌خواند. اين نشان مي‌دهد كه آنها از نظر احساس يكي شده‌اند.

خلاصه داستان «آتش پرست»
در اتاق مهمانخانه‌اي در پاريس، مردي ايرانشناس به نام فلاندن، با دوستش صحبت مي‌كند. فلاندن تازه از ايران برگشته است. او مي‌گويد: روزگاري كه من در ايران مشغول كاوش باستانشناسي بودم، هرگز فكر نمي‌كردم به اينجا برگردم و بتوانم در چنين جايي بنشينم و موسيقي گوش كنم و ... اما حالا برگشته‌ام، دوباره دلم هواي ايران كرده است.
فلاندن شروع مي‌كند به تعريف از آنچه كه در ايران ديده و برايش جالب بوده است. تعريف مي‌كند: يكبار نزديك غروب مشغول كاوش در نزديكي نقش رستم بودم و به كتيبه‌ها نگاه مي‌كردم كه دو پيرمرد تاجر يزدي كه از هند مي‌آمدند و به يزد مي‌رفتند سر راهشان نزديك نقش رستم چوب جمع كردند و آتش روشن كردند. كنار آتش اوستا خواندند و نيايش كردند. من اين مجلس واقعي را با آن نقشي كه به صورت كتيبه بالاي كوه نقش رستم بود مقايسه كردم. انگار زمان به سالها قبل برگشته بود. انگار شاه را مي‌ديدم كه كنار آتش ايستاده بود و نيايش مي‌كرد ناخودآگاه جاذبه‌اي در من پيدا شد، كه من هم بروم و كنار آتش، خدا را نيايش كنم. و اين كار را هم كردم.

خلاصه داستان «آبجي خانم»
آبجي خانم، داستان بعدي است. داستان سرگذشت دختري است كه چهره قشنگي ندارد. از چهار ـ پنج سالگي معلوم است كه اين دختر زشت است. مادرش هم اعتقاد دارد كه او روي دستش مي‌ماند. به عكس، نگاه مردم، مادر و ديگران به خواهرش، ماهرخ، مثبت است.
آبجي خانم خواستگاري پيدا مي‌كند به نام كل حسين. او هم آبجي خانم نمي‌پسندد و مي‌رود. آبجي خانم به كلي نااميد مي‌شود. نا اميدي‌اش در ازدواج، او را به طرف دعا و نماز و روضه‌خواني و مذهب مي‌كشد؛ و دايم در اين گونه مجالس شركت مي‌كند. تا زماني كه براي خواهرش، ماهرخ، خواستگار مي‌آيد. مادر آبجي خانم در تدارك عروس كردن ماهرخ است. اما آبجي خانم هيچ كمكي به مادرش نمي‌كند.
روز عروسي هم از خانه بيرون مي‌رود و تا شب برنمي‌گردد. وقتي به خانه مي‌آيد، عروس و داماد در اتاقي تنها هستند. مادرش به او مي‌گويد كه برود و عروس و داماد را ببيند. اما آبجي خانم با بدخلقي به اتاقش مي‌رود.
نيمه شب، همه از سر و صدايي از خواب بيدار مي‌شوند. اول فكر مي‌كنند كه گربه است. اما وقتي برمي‌گردند، دمپاييهاي آبجي خانم را كنار آب انبار پيدا مي‌كنند. وقتي به آب انبار نگاه مي‌كنند، مي‌بينند كه جنازه آبجي خانم روي آب افتاده است. بعد هم نويسنده يك طعنه‌اي در آخر داستان مي‌زند به اين عنوان كه: «او رفته بود به بهشت

خلاصة داستان «مرده‌خورها»
در اتاقي دو ـ سه زن نشسته و دارند با هم حرف مي‌زنند. زني به نام منيژه، با بي‌بي خانم دربارة شوهرش، مشهدي رجب، حرف مي‌زند. نرگس، زن دوم مشهدي رجب ـ كه چند ساعت پيش مرده است ـ در رفت و آمد است. او براي منيژه و بي‌بي خانم قليان مي‌آورد. منيژه براي بي‌بي تعريف مي‌كند كه خيلي به مشهدي رجب رسيدگي مي‌كرده و او را دوست مي‌داشته؛ و حالا كه مشهدي مرده، بيچاره شده. نرگس به وسط حرفهاي منيژه مي‌پرد و با او جر و بحث مي‌كند، تا نشان بدهد كه حرفهاي او دروغ است.
مادر نرگس از راه مي‌رسد و با منيژه دعوايش مي‌شود. بعد، شيخ علي مي‌آيد. يعني كسي كه رفته بود مشهدي را خاك كند. مرده در قبرستان مانده و شيخ علي، براي گرفتن پنج تومان، به خانه برگشته است.
منيژه، با كلي آه و ناله، پنج تومان به او مي‌دهد. بعد از رفتن شيخ علي، منيژه و مادر نرگس، دوباره دعوا مي‌كنند. كه يكدفعه، مشهدي رجب، با سر و روي خاكي از راه مي‌رسد، و بي‌بي خانم، از ترس غش مي‌كند.
منيژه از ترس، صد تومان پولي را كه از مشهدي دزديده، پرت مي‌كند، و نرگس هم، دندانهاي عاريه‌اي مشهدي را جلو او مي‌اندازد.

خلاصة داستان «آب زندگي»
پينه‌دوزي سه پسر دارد: حسن قوزي، حسين كچل و احمدك. وقتي پسرها بزرگ مي‌شوند، پينه‌دوز به آنها مي‌گويد: شما بايد برويد. من ديگر نمي‌توانم خرج شما را بدهم. برويد اما اگر وضع زندگي‌تان خوب نشد، مي‌توانيد پيش من برگرديد. آن وقت، طوري با هم زندگي مي‌كنيم.
پسرها راه افتادند. در راه، برادرهاي بزرگ‌تر مي‌گويند كه احمدك زرنگ است، و ممكن است كلكي به ما بزند. براي همين، دست و پايش را مي‌بندند و او را داخل غاري مي‌اندازند و جلو غار سنگي مي‌گذارند، تا او نتواند بيرون بيايد. بعد هم پيراهن احمدك را خوني مي‌كنند و براي پدرشان مي‌فرستند و مي‌گويند: «گرگ او را خورده است
حسن و حسين راه مي‌افتند و آن قدر مي‌روند تا به يك سه راهي مي‌رسند. يكي به طرف مشرق مي‌رود و ديگري به طرف مغرب.
از اينجا به بعد، قصة هر كدام، جدا نقل مي‌شود: حسن مي‌رود، تا آب و نانش تمام مي‌شود. غروب به جنگل مي‌رسد و از دور شعله‌اي مي‌بيند. مي‌رود و پيرزني را مي‌بيند كه ظاهراً جادوگر است. از او آب و غذا مي‌خواهد؛ پيرزن از او مي‌خواهد شمعي را داخل چاه افتاده، در آورد.
حسن به داخل چاه مي‌رود و شمع را مي‌آورد. وقتي به دهانه چاه مي‌رسد، پيرزن شمع را مي‌خواهد بگيرد. حسن نمي‌دهد. پيرزن طناب را رها مي‌كن.
پسر به ته چاه مي‌افتد. آنجا با شمع، چپقي را كه ته چاه است روشن مي‌كند. دود چپق، تبديل به يك غول مي‌شود. غول به پسر مي‌گويد: «تا مي‌تواني، از آب زندگاني پرهيز كن
حسن مي‌رود تا به شهري مي‌رسد كه خاكش از طلاست. اما مردم، شهر كورند. با استفاده از اين شرايط، به زودي حسن پولدار مي‌شود. بعد، از اعتقادات مردم سوء استفاده مي‌كند و خودش را پيغمبر معرفي مي‌كند. او آن قدر سرگرم كارهاي خودش است؛ كه پدرش را فراموش مي‌كند.
در اينجا نويسنده حسن را رها مي‌كند و به سراغ حسين مي‌رود. حسين، راهي را كه انتخاب كرده است مي‌رود، تا به بيشه‌اي مي‌رسد. آنجا، از خستگي، زير ساية درختي مي‌خوابد.
سه كلاغ روي شاخة درخت مي‌نشينند و با هم حرف مي‌زنند. اولي مي‌گويد: «چه خبر تازه‌اي داري؟» كلاغ دوم مي‌گويد: «بايد شكمبه گوسفندي را روي سرش بكشد، برود به آنجا. فردا بازي را رها مي‌كنند. آن باز، روي سر هر كسي بنشيند، او شاه آنجا مي‌شود
حسين، همان لحظه راه مي‌افتد. بزغاله‌اي را مي‌كشد و شكمبه‌اش را مي‌كشد روي سرش و به شهر ماه تابان مي‌رود.
بار اول كه باز را رها مي‌كنند، روي سر حسين مي‌نشيند. اما مردم قبول نمي‌كنند. حسين را در اتاقي حبس مي‌كنند و دوباره باز را رها مي‌كنند. باز، از پنجره وارد اتاق مي‌شود و روي سر حسين مي‌نشيند. مردم قبول مي‌كنند.
حسين را به حمام مي‌برند. لباس فاخر تنش مي‌كنند، او را به كاخ مي‌برند و مي‌گويند: «تو شاهي.» حسين، از مردم و سلطنت، سوءاستفاده مي‌كند، و حسابي پولدار مي‌شود.
شهر حسين گندم دارد و شهر حسن، طلا. از سرزمين كورها طلا مي‌آورند و در عوض گندم مي‌گيرند. به اين وسيله، اين دو سرزمين با هم ارتباط پيدا مي‌كنند.
حسين هم وقتي به شاهي مي‌رسد، پدرش را فراموش مي‌كند.
در اينجا قصة حسين رها مي‌شود و سراغ احمدك مي‌رود كه در غار حبس شده است.
احمدك در غار بيهوش افتاده، كه درويشي از راه مي‌رسد. درويش دستهاي او را باز مي‌كند و با هم از گذشته حرف مي‌زنند. درويش به او پيشنهاد مي‌كند كه به كشور هميشه بهار برود و آب زندگاني را پيدا كند، تا بدبختها را نجات بدهد. احمدك به طرف كوه قاف حركت مي‌كند. مي‌رود تا به درختي مي‌رسد. اژدهايي مي‌خواهد جوجه‌هاي پرنده‌اي را بخورد. احمد اژدها را مي‌كشد. سيمرغ از راه مي‌رسد و به خاطر نجات جوجه‌هايش، احمدك را بر پشت خود سوار مي‌كند و به سر چشمه آب زندگاني مي‌برد. بعد يكي از پرهايش را مي‌كند و به احمدك مي‌دهد، تا اگر احتياج داشت، آن را آتش بزند.
سيمرغ مي‌رود. احمدك در كشور هميشه بهار، پيش يك دوافروش مي‌رود. آنجا كار مي‌كند، تا اسم داروها را ياد بگيرد. او به اين وسيله مي‌خواهد مردم را درمان بكند. بعد، به طرف سرزمين كورها مي‌رود. با آبي كه از چشمه حيات برده، چند نفري را بينا مي‌كند. اما عده‌اي مي‌آيند و احمدك را زنداني مي‌كنند و به سياهچال مي‌اندازند. در سياهچال، پر سيمرغ را آتش مي‌زند؛ و به سرزمين هميشه بهار برمي‌گردد. سرزمين ماه تابان و كشور كورها ـ زرافشان‌ ـ با هم متحد مي‌شوند و به جنگ احمدك مي‌آيند. احمدك پيروز مي‌شود، و برمي‌گردد پيش پدرش، و با او به سرزمين هميشه بهار مي‌رود..

با اين مقدمه، به بررسي و نقد هر يك از داستانها، به طور جداگانه مي‌پردازيم:

زرشناس: من فكر مي‌كنم زنده به گور، در مورد خود هدايت است؛ و آينه‌اي است از شخصيت و تجربياتي كه خودش داشته است. من براساس اين داستان و بعضي داستانهاي ديگر هدايت، به افسردگي او اعتقاد دارم.
آميزه‌اي از افسردگي و اختلال شخصيت است. زماني كه با اين آدمها زياد سر و كار داشتيم. در زندگي عيني، آدمي را ديده‌ام كه ساعتها مي‌نشسته جلوي آينه و يادداشتهايي را براي آينه مي‌نوشته است. اگر اين آدم را در حالت عادي مي‌ديديد يا مثلاً دو ـ سه ساعت بعد از اين واكنشها، اصلاً نمي‌توانستيد تصور كنيد كه دچار چنين اوهام وحشتناكي است كه در اين يادداشتها ظاهر شده.
اين آدم، شخصيتي داشت كه در هر لحظه، هر كاري ممكن بود از او سر بزند. هر اقدامي را مي‌شد تصور كرد كه انجام دهد. از كشتن خودش تا كشتن ديگري (با آگاهي نسبت به ناراحتي خودش يا بدون آن). آدمي است كه رنج مي‌كشد و درگير يك سلسله افكار رنج‌آور است. چون ارتباطش با واقعيت، كاملاً قطع نشده، از وضعيت خودش آگاه است. اما اين فهميدن و مطلع بودن از رنج كشيدن، به معناي تسلط بر خود داشتن قدرت كنترل خود نيست. در افكار وسواسي، ما اين حالت را داريم.
گاهي وقتها، افسردگيها با افكار وسواسي پيوند مي‌خورند. فردي كه وسواسي است، تا حدودي مي‌داند كه كارش بيهوده و بيخود است. شستن دست براي صدمين بار، كار زايدي است. اما نمي‌تواند با اين وسواس مقابله كند. در عين حال، ترديد دارد كه آيا درست است يا غلط است؟
نمونه‌اي از كتاب ساعدي مثال بزنم: او كتابي دارد به نام واهمه‌هاي بي‌نام و نشان. داستان ديگري دارد، كه الان اسم داستانش يادم نيست. در صبحي كه همه چيز مساعد و صبح عجيبي است، اين آدم، يك دفعه مي‌زند به سرش كه خودكشي كند. دو ـ سه دفعه زنگ مي‌زند به اين طرف و آن طرف؛ و به دوستانش مي‌گويد: «من مي‌خواهم خودكشي كنم.» بعد دوباره زنگ مي‌زند تا بگويد: «شوخي كردم.» آخر سر، با دوست دخترش بيرون مي‌رود و غذا مي‌خورد. شب مي‌آيد خانه و خودكشي مي‌كند.
به نظرم، اين سيستم، خيلي غير واقعي نيست. آدمهايي كه اسير تلو‌ّن مبهمي هستند، كه اصلاً نمي‌شود تعريفشان كرد و در چارچوبي قرارشان داد. شايد بشود گفت: اينها تيپهاي شخصيتهاي هيستي‌بك هستند. شايد بشود گفت اينها گرايشها و افكار وسواسي دارند. يك نوع افسردگي آميخته به افكار وسواسي. خود هدايت اين طوري است.
يعني سالها راجع به خودكشي‌اش فكر كرده است. بعد هم، تمام مقدماتش را چيده، و فكر همه چيز را هم كرده است. اين، نشان مي‌دهد يك احساس عادي نبوده. در روانشناسي بين‌المللي، به اينها، در اصطلاح، منتانديسوردر مي‌گويند.
مثلاً افسردگي، يك بيماري همراه با اختلال و بي‌نظمي است. منتانديسورد نوعي اختلالات شخصيتي است. بعضي وقتها، در يك زمان، ممكن است فرد، هم دچار اختلالات شخصيتي باشد هم دچار افسردگي.
آن وقت، واكنشهايش خيلي پيچيده مي‌شود. فكر مي كنم افسردگي مزمن، از كودكي، در كنار يك اختلال شخصيت بروز مي‌كند، كه موجب اين اختلالات مي‌شود.
حالا اين اختلال شخصيت را هيستريك بدانيم يا معتقد باشيم او گرفتار افكار وسواسي بوده؛ اينها چيزهايي است كه بايد از نزديك با بيمار مرتبط باشيم. تا بتوانيم آن را تشخيص بدهيم.
آن چه مهم است اين است كه او در كنار عارضة مزمني به نام افسردگي، اختلال شخصيت دارد. اختلال شخصيتها، به لحاظ درمان و به لحاظ ريشه‌دار بودن، عارضه‌هاي متفاوتي دارند. عارضه‌اي مثل اسكيزوفرني را ممكن است در 25% موارد بتوانيد درمان كنيد.
عمدة اين درمانها، دارو درماني است يا كمكهاي رواني درماني، كه در بعضي مواقع مي‌گيرند. اما اختلال شخصيت، اصلاً با دارو درماني كنترل نمي‌شود.

زرشناس: ارتعاش شخصيت يعني چه؟

پرويز: ارتعاش شخصيت يك مقولة ديگر است، كه در آن، تيپ‌شناسي در شخصيتها را داريم. مثل شخصيتهاي وسواسي يا افسرده. شخصيت افسرده، با اختلال افسردگي فرق دارد. افسردگي نوعي بيماري است.
شخصيت هيستري يك سلسله صفاتي دارد. براي مثال، هفت ـ هشت نوع تيپ‌شناسي در شخصيت داريم، و تيپها هم، باز، در دايره‌المعارفهاي مختلف تشخيصي متفاوت داده مي‌شوند، و با توجه به شرايطي، تغيير مي‌كنند. در اين كتابي كه من ديده بودم، هفت ـ هشت تا تيپ و شخصيت بيمارگونه را تشخيص داده بود.
اختلالات شخصيتي را جزء پسي كوزهها يا منتانديسوردرها نمي‌گذارند. آنها را يك چيزي ديگري مي‌دانند.
اختلالات شخصيتي چيزي است كه در اثر يك محيط نا سالم تربيتي يا در اثر يك سلسله عوامل ژنتيك، از كودكي در شخصيتي شكل مي‌گيرد. (اين گونه افراد، يك شخصيت نامتعادل دارند.) يك نوع شخصيت بيمار نامتعادل، كه نامتعادل بودن، در همة آنها يكسان نيست.
يك زمان بيماري افسردگي است، يك زمان بيمار وسواسي بودن و زماني هيستريك بودن شخصيت است. اينها هر كدام خصايصي دارند.
تشخيص اين شخصيتهاي بيمار خيلي سخت است. درمان آنها غالباً از طريق دارو درماني نيست. روان درمانيهاي درازمدت دارند، كه بسيار هم دشوار هم نيستند.
آدمي كه اختلال شخصيت دارد، مشكلش خيلي جدي‌تر از آدم افسرده است. من فكر مي‌كنم هدايت، آميزه‌اي از افسردگي و اختلال شخصيت است. اين تناقضها نيز براي همين است.

پرويز: افراد نوروتيك نسبت به بيماري خودشان آگاهي دارند. مثل آدمهاي وسواسي كه مثالش آقاي زرشناس را آوردند. افرادي را ساديستيك مي‌گوييم كه نسبت به بيماري خود آگاهي ندارند، و خودشان را بيمار نمي‌دانند.
آن را وسوسه‌اي مي‌بينند كه نمي‌تواند درمانش بكند. يعني اختيارش دست خودشان نيست. عليرغم آگاهي از غلط بودن اين انديشه، كاري نمي‌توانند بكنند.
در آدمهاي افسرده، چون ترشح ماده‌اي در مغز كم شده است دارو درماني مي‌كنند، و واقعاً او را به عنوان بيمار مي‌شناسند. يك سلسله مسائل ديگر را هم، در برخوردها و درمانها در نظر مي‌گيرند. مثلاً در افسردگي ماژور، يكي از دغدغه‌هاي اصلي و ذهني فرد، خودكشي است.
ممكن است زود خودكشي نكند. ممكن است بيست سال سي سال، با اين ماجرا دست به گريبان باشد. خودكشي هدايت، ناشي از اين افسردگي مزمن بوده است. البته اين آدمها راههاي ديگري را هم در كوتاه‌مدت براي خودشان پيدا مي‌كنند. در يكي از داستانهاي اين مجموعه هم، اين مسئله، هست.
بعضي افراد ممكن است به صورت واقعي هم به مذهب روي بياورند، يا يك عده به قمار گرايش پيدا كنند، يا يك عده به مواد مخدر رو بياورند. البته، تعميم دادنش قابل تأمل است، و جاي مشكل دارد.
دغدغة اصلي هدايت در سه قطره خون و بعدش هم بوف كور، تكميل شده است.

سرشار: بيشتر مفسران، عمدتاً روي آن تأكيد كرده‌اند. آنها آثار هدايت را بازتابي از شخصيت خود نويسنده دانسته‌اند؛ خودكشي‌اي كه هدايت قبلاً آن را به صورت ناموفق انجام داده بود و بعد آن را تكميل كرد.
در جايي از داستان، هدايت، مي‌گويد: «عده‌اي را خدا (سه تا نقطه گذاشته) خوشبخت آفريد.» مي‌گويد اين فكر، چندين بار برايم پيش آمده؛ رويين تن شده‌ام.
رويين تن، كه در افسانه‌ها هم نوشته‌اند، حكايت من است. و چون همه طور خرافات و مزخرفات را باور مي‌كنم، افكار شگفت‌انگيزي از جلوي چشمم مي‌گذرد. معجز بود. حالا هم كه خدا با يك زهرمار ديگري در ستمگري بي‌پايان خودش [نغوذ بالله] دو دسته مخلوق آفريد: خوشبخت و بدبخت. اين جمله، احتمالاً مد نظرش بوده است. [نغوذبالله] در ستمگري بي‌پايان خودش، دو دسته ملخوق آفريده: خوشبخت و بدبخت. از اوليها پشتيباني مي‌كند، و بر آزار و شكنجة دستة دوم، به دست خودشان مي‌افزايد

حسين فتاحي: طرح داستان حاجي مراد، كه خانم اصلان‌پور هم گفتند ماجرايي‌تر هست، اما باز دو تكه است.


طرح منسجمي كه از يك جاي خوبي شروع بشود و جاي مناسبي ختم، نيست.

پرويز: داستان حاجي مراد، سه تكه است. بخش اول در دو سه پاراگراف سرگذشتش را مي‌گويد. در بخش دوم، اختلاف خودش را با زنش، آرام‌آرام، عنوان مي‌كند. بخش سوم، زنش را مي‌بيند و دعوايشان مي‌شود. آخر هم شلاقش مي‌زنند، و زنش را طلاق مي‌دهد. طلاق دادن زنش، نتيجه كتك خوردن خودش است. كتك خوردنش نتيجه دعوايي است كه در خيابان مي‌كند. دعواي در خيابان، نتيجه بدبيني‌اي است كه نسبت به زنش دارد. همة اتفاقات، پشت سر هم است. به هر حال، طرح منسجمي ندارد. حالا دو يا سه تكه.

فتاحي: نكتة قابل توجهي كه اين ماجرا دارد اين است كه هدايت كلي جزئيات را دربارة حاشيه‌دوزي چادر و كلماتي كه بين مرد و زنت رد و بدل مي‌شود با طول و تفضيل مي‌آورد، و يكدفعه، با دو ـ سه جمله، سر و ته قضيه را هم مي‌آورد و قصه تمام مي‌شود. اين قصه، اشكال منطقي دارد.

پرويز: طرح، روابط علت و معلولي دارد. چون اين طلاق دادن نتيجه كتك خوردنش است، و چون بي‌آبرو شده است. و بي‌آبرو شدنش به سبب اين است كه در خيابان زني را اشتباه كتك زده، و مهم‌تر اينكه به زنش بدبين بوده. همه اينها زنجيروار به هم ربط پيدا مي‌كنند و يك چيز جداگانه نيستند.

فتاحي: ارتباطش با زندگي قبل‌اش چيست؟

زرشناس: در زندگي قبلي‌اش هيچ چيز محكمي نيست، يك روايت مثلاً دو سه پاراگرافي است. آن هم به خاطر اينكه بگويد، حاجي نيست، و حاجي شدنش به واسطه اين است كه مال و اموال عمويش به او رسيده؛ او، الكي حاجي شده.
چيزي كه اين داستان و خيلي از داستانهاي ديگر صادق هدايت تكرار مي شود (حتي اخيراً در سينماي ايران هم آن را مي‌بينيم: در فيلمهايي مثل سام ونرگس) تصوير خشن و ظالمانه‌اي است كه از روابط كاملاً مردسالارانه در ساختار جامعه مذهبي يا سنتي ايران ارائه مي‌شود. در اينجا مرد مظهر سوءظن و خشونت است، اما خودش رفتار تجاوزكارانه و وقيحانه‌اي را نسبت به يك زن ديگر انجام مي‌دهد. مجازات هم كه مي‌شود، مي‌آيد زن خودش را مجازات مي‌كند.
در اغلب آثار هدايت، فضاي روابط خانوادگي و مناسبات انساني، مخصوصاً در مورد خانواده‌هاي مذهبي و سنتي، فضايي است غير منطقي، خشن، ناعادلانه، به نفع مرد، و يك طرفه به ضرر زن. و اين، يك درونمايه تكراري در اغلب آثار ادبي و داستاني ماست. و اصلاً در جريان روشنفكري ايران، تعمد بوده و هست، كه ساختار جامعة ما قبل شبه مدرن ايران را، يك ساختار وحشيانه و ظالمانه و ضد انساني نشان بدهد؛ پر رنگ‌تر از آنچه كه بوده. در داستان طوبي و معناي شب هم، اين حالت را مي‌بينيم. در يك سلسله آثار سينمايي و ادبي و داستانهاي ديگر ـ كه اسامي‌شان يادم نيست ـ هم، اين، درونمايه رايجي است.
فكر مي‌كنم هدايت اينجا هم از اين درونمايه استفاده كرده، و با آن ساختارهاي ما قبل شبه مدرن جامعه را كوبيده است. در ابتداي داستان، نويسنده، حاجي را اين طوري نشان مي‌دهد: «كفشش قژقژ صدا مي‌كند.» يعني با افتخار و سربلندي، در كوچه و بازار راه مي‌رود. اما در آخر ماجرا، سعي مي‌كند صداي كفشش، به خاطر تحقيري كه شده است، در نيايد.
به گمان نويسنده، حاجي آدمي است كه از اوج به ذلت افتاده. حاجي مراد در نتيجه بدبيني و فكر نادرستش، و در نتيجه اين تحقير، دست به عكس‌العمل مي‌زند. در آخر داستان، جمله‌اي را وصله كرده است: «دو روز بعد، حاجي زنش را طلاق مي‌دهد!» علامت تعجب هم گذاشته است. و به اين شكل روايي، اين‌داستان را پايان مي‌دهد كه مثلاً حاجي مراد بالاخره چه كار كرد.
فكر مي‌كنم اگر نويسنده بخواهد يك چنين حرفي هم بزند و آن را در يك جمله بياورد، بايد تا در خانه حاجي مراد ادامه، داستان پيدا كند. مثلاً روابطش را با زنش، دلايل اين مشكلات، اين مسائل را مطرح كند. واقعه‌اي كه آخر قصه ذكر كرده، كاملاً از داستان منفك است.

پرويز: اگر فقط فراز وسط داستان را در نظر بگيريم، نتيجه بدبيني و شكاكي حاجي مراد، منجر به چنين عارضه‌اي مي شود، خوب، اين نكته مثبتي است. ولي سر جمع، آن دو موضوع كه به اول و‌‌ آخر داستان الكي پيوند خورده و در خدمت داستان نيست، مضمومنش را خراب كرده است.
درونمايه داستان همان است كه آقاي زرشناس اشاره كردند. نويسنده مي‌خواسته مظلوميت زن و فضاي مردسالارانه‌اي را كه آن زمان حاكم بوده است نشان دهد؛ اينكه اين قدر حاجي راحت مي‌توانسته زنش را در خيابان بزند و بعد هم طلاق بدهد.
از نظر شخصيت‌پردازي، داستان دو شخصيت اصلي دارد: يك حاجي مراد است و يكي هم زنش. هيچ كدامشان هم شخصيت‌پردازي قابل قبولي نشده‌اند. اين درست كه نويسنده در داستان كوتاه مجالي براي اين كار ندارد، ولي حداقل شخصيت‌پردازي كه در يك داستان كوتاه ميسر است هم، رعايت نشده. فقط يك ماجراي بسيار ساده اتفاق مي‌افتد و يك مضمون را تكرار مي‌كند. دربارة شخصيت زن، كه نيمي از داستان روي مظلوميت اوست، و خود حاجي مراد، كه از اول تا آخر داستان هست، چيز جديدي گفته نمي‌شود. زاويه ديدش هم سوم شخص محدود است.

حامد رشاد: آن قسمت از داستان كه خانمي را در خيابان اشتباهي مي‌گيرد، نچسب است. گيرم كه او را از دور نگاه مي‌كند و شباهت حاشية سفيد چادر زن او را به اشتباه مي‌اندازد. جلو مي‌رود و آن زن، به اندازة يك پاراگراف، آن هم خيلي تند، با حاجي مراد صحبت مي‌كند. به حاجي مي‌گويد: «به تو چه! حرف دهانت را بفهم» و .... در ديالوگ بعدي، حاجي مي‌گويد: «بي‌خود صداي خودت را عوض نكن!» و بعد به گوشش سيلي مي‌زند.
درست است كه عواملي باعث شده است تا او اشتباه كند. (مثلاً زن، گاهي صدايش را عوض مي‌كرده و اداي افرادي را در مي‌آورده). ستون اصلي داستان هم، همين حادثه اشتباه گرفتن زن با زن خودش است. با بدبيني و شك هميشگي نسبت به زنش دارد، ممكن است يك اشتباه اين طوري هم رخ بدهد و تا حدودي هم مي‌شود توجيهش كرد. ولي وقتي اين اشتباه، محور داستان مي‌شود، در داستان گسست ايجاد مي‌كند.
اما اسير فرانسوي، به نظر من اصلاً داستان نيست. يك خاطرة محض است. خاطره‌اي كه براي هدايت جالب بوده، و آن را يادداشت كرده است. نه تنها ساختارش خاطرگونه است، بلكه كاملاً روايي است. هر چند بعضي از داستانهاي ديگر هدايت، از نظر پرداخت، لحظه‌پردازانه است، ولي پيرنگشان خاطره‌گونه است.
اسير فرانسوي اگر چه داستان نيست، اما به لحاظ مضمون، قابل توجه است. تا آنجا كه به ذهنم مي‌آيد. از تمام آثاري كه تا به حال از هدايت خوانده‌ام، مضمونش درست‌تر است. آن ديدگاه بدبينانه، در اينجا نيست.
چند نكته مثبت در مضمون اين ماجرا وجود دارد. يكي ديد منفي كه نسبت به آلمانيها القا مي‌شود. كه البته بيشتر در زمان جنگ جهاني دوم رايج بوده است. در اين داستان، نويسنده مي‌خواهد بگويد: زندگي اين قدر مزخرف است كه اسارت در كشوري ديگر، بهتر از زندگي عادي در كشور خود است.
راوي داستان، ديد متعادلي دارد. او خيلي واقع‌بينانه و متعادل با قضيه برخورد مي‌كند؛ و نكته‌اي را آخر داستان مي‌گويد: «آن دوران بهترين دوران خوب زندگي من بود.» مي‌شود اين طور هم تعبير كرد كه يعني «اين قدر اين زندگي سگي است، كه اسارت به آن، خيلي شرف دارد.» او الان يك پيشخدمت است، و علي‌القاعده، بايد قهرمان جنگ باشد.
داستان آتش پرست هم همين طور است. نويسنده نهايت بي‌ظرافتي را در ورود به داستان به كار مي‌برد. مثل يك گزارشگر مبتدي راديو، كه ميكروفن را مي‌گيرد جلو يك نفر و سؤال خودش را با جواب با او القا مي‌كند، و هم سؤال را مي‌گويد و هم جواب را. در اين داستان، راوي مي‌گويد: «آيا (به زبان تحقيرآميز فرانسوي، به جاي آلمانيها) با شما خيلي بدرفتاري مي‌كردند؟ ممكن است شرح اسارت خودتان را بگوييد؟» لااقل نويسنده بايد صبر مي‌كرد او بگويد: «نه» بعد يك جمله ديگر بگويد. هدايت عجله داشته كه رواي هم زودتر قضيه را تمام كند. يك گزارش است، كه رواي، روايت خودش را نقل مي‌كند.
در داستان داوود گوژپشت هم ماجراي خاصي نديدم. شايد به نوعي، مثلاً، داستان «شخصيت» باشد.

سرشار: يك نوع داستان لطيفه‌وار است. تازه، همان هم، شش دانگ نيست. از آن داستانهايي است كه نه گرهي دارد و نه پيچشي، كه آن را داستاني كند. اين درست، كه موقعيتي كوتاه پيش مي‌آيد تا داوود گوژپشت براي دقايقي اميدش به زندگي بيشتر شود؛ اما در، كل حكايت يأسي است كه از همان ابتدا هيچ اميدي نيست كه از بين برود؛ و تا آخر هم از بين نمي‌رود. اين ديگر داستان نيست. آدم گوژپشتي است كه از همان اول معلوم است كه كسي زن او نمي شود. نويسنده، فقط غصه‌هاي او را مي‌گويد. در لحظه آخر، به طور اتفاقي، در نقطه‌اي، زني او را نمي‌شناسد. (گويا ناراحتي چشم دارد) و او را با يكي ديگر اشتباه مي‌گيرد. اما بلافاصله، دوباره، قضيه به همان حالت اول برمي‌گردد. كجاي اين، داستان است؟!
درونماية اين نوشته، تنها و بي‌كسي، و بي‌وفايي مردم است. منتها اين دفعه، براي يك مرد پيش مي‌آيد.
نويسنده، روي شخصيت داوود هم كاري نكرده. يك گوژپشت خيلي كلي را مي‌بينيم. هيچ ويژگي خاصي را در او پرداخت نكرده است. نتيجه هم مي‌گيرد كه «در اين دنيا، هيچ كس به فكر كس ديگري نيست. اصلاً هيچ كس به هيچ كس است. يك نفر نيست كه به او توجه كند
مضمون عمومي بيشتر داستانهاي هدايت، در اين داستان هم هست.
بد نيست اين نكته را تذكر بدهيم كه، گاهي وقتها به همين نويسندگان فعلي‌مان كه مي‌گوييم اين آدمي كه تو ترسيم كرده‌اي با يك آدم معمولي سازگار نيست. در جامعه، ما، به طور معمول، آدمها را اين طوري نمي‌بينيم.» مي‌گويد: «نه! من يك نفرش را سراغ دارم و مي‌شناسم كه دقيقاً عين هماني است كه من در نوشته‌ام آورده‌ام. اصلاً من از روي او نوشته‌ام
مشكل ماجرا اين است كه يك نفر مثل آدمهاي هدايت را ممكن است در ايران پيدا بكنيد كه دقيقاً همين حالتها را داشته باشد. اما اينكه مشكل عام جامعه نيست! يعني طيفي از افراد جامعه كه اين طوري نيستند! حالا اينكه دنبال يك نفر آدم خيلي ويژه و خاص ـ آن هم صرفاً در وجه منفي و شور بختش ـ بگرديم و او را پيدا بكنيم كه هنري نيست. مي‌گويد: (مثلاً): «در ميان روحانيون من، يك نفر، ده نفر را پيدا كردم كه اين طوري بودند و اين خصوصيات را داشتند. آن را برداشتم و نوشتم.» اين كه قابل پذيرش نيست! اساساً در داستان وقتي ما افراد نادر را مطرح مي‌كنيم ـ چه مثبت و چه منفي ـ يك نقطه ضعف را ابتداي داستان كاشته‌ايم. حالا ديگر بستگي دارد چطوري پرداختش بكنيم. چون خواننده، وقتي كه داستان را مي‌خواند، مي‌گويد: «اين آدم كجاست؟» با اين همه، در اين ميان، مثل اينكه منفيها طرفداران بيشتري دارند. چون روحيه رمانتيك تودة مردم اغلب بر وجه عقلاني آنها غلبه دارد. آنها بيشتر دوست دارند بگويند كه «زندگي بد است! تلخ است! غير قابل تحمل است. و بشر يك موجود دست و پا بسته در دست تقدير و نيروهاي گور طبيعت است
داستان بعدي، مادلن است. كه باز، به نظر من، يك خاطره است.

رشاد: اولش با يك عبارت شروع مي‌شود كه اصلاً داشته، آرزويش برقراري رابطه جنسي با زنان فرنگي بوده است، آنان را موجودات خيلي خوب و قشنگي مي‌داند. مي‌بينيم كه هر جا صحبت از زن فرنگي است، يك زن لطيف را پيش روي خواننده مي‌گذارد. زن فرنگي در افق ديد هدايت، مثبت ديده مي‌شود. در تصوير ابتدايي اين‌طور به نظر مي‌آيد كه هدايت كلاً نسبت به روابط جنسي يك ديد منفي دارد. اما اين طور نيست. هر جا كه راجع به زن ايراني مي‌خواهد صحبت كند، او را موجودي پست و پليد نشان مي‌دهد. درست است كه به نوعي روابط اجتماعي داخلي را هم تحقير مي‌كند، ولي خود آن زن را هم شايسته اين تحقير و سركوب مي‌داند.

سرشار: البته اين چيزي است كه دوستان هدايت در مورد زندگي خصوصي او گفته‌اند و جزء يادداشتهايي است كه كنار گذاشته‌ام تا مصداقهايش را بياورم. يكي از دوستانش مي‌گويد: در مقابل زنان ايراني، هميشه اين مشكل را داشت. يعني نمي‌توانست با آنها ارتباط برقرار كند. مي‌گويد: حتي من يك بار او را بردم تا يكي از داستانهايش را براي خانم دكتر سياح بخواند.
فاطمه سياح آن موقع زن سالمندي بوده است. اما هدايت دست و پايش را گم كرده و سرخ شده بود. مي‌گويد: اصلاً نمي‌توانست با زنان ايراني ارتباط برقرار كند.
شايد به همين دليل، در داستانها و آثارش، اين همه آنها را تحقير مي‌كند. بالعكس، دوستش مي‌گويد: هدايت خيلي به زنان فرنگي مشتاق بوده است.

زرشناس: من هم به اين مسئله رسيده بودم؛ و فكر مي‌كردم كه چرا اين طوري است؛ اين را در آدمهايي كه يكسري تمايلات و شيفتگيهاي سطحي نسبت به غرب مدرن دارند مي‌بينيم؟ مثلاً در آشناها و اطرافيان و دوستان، و كلاً كساني كه غرب مدرن را عميقاً نمي‌شناسند. يعني از خود بيگانگي غرب و آن فضاهاي تلخش را نمي‌شناسند و با يك شيفتگي خاص به غرب مدرن نگاه مي‌كنند. اينها معمولاً‌در زن غربي مظهري از لطافت، صداقت، صراحت و امكان برقراري ارتباطهاي سالم را مي‌بينند. هدايت مظهر ادبيات شبه مدرن ايراني است و يا حداقل چهره برجسته اين ادبيات است؛ كه مجذوب زن غربي است. زني مظهر همه كمالات. هدايتي كه اين همه افسرده و اين همه بدبين است و يأس و پوچي در كارهاش موج مي‌زند، وقتي پاي زن فرنگي وسط مي‌آيد، ديگر آن حالت بدبيني و يأس را ندارد، و در داستان او، اميد پيدا مي‌شود.
در داستان «اسير فرانسوي»، وقتي از نقطة روشن زندگي‌اش مي‌گويد «مثلاً آن موقع كه بهتر از حالايش بوده) رابطه عاشقانه‌اي را كه با دختر آلماني داشته تصوير مي‌كند. يا داستان «مادلن» را نگاه كنيد! همه‌اش سرخوشي، همه‌اش به اصطلاح فراموشي زندگي! اگر بخواهيم يك مقدار عميق‌تر نگاه كنيم، همان غرق شدن در يك مسئلة خاص، مثل مواد مخدر است. در بعضي آثار بزرگ علوي هم، اين داستان وجود دارد. در كتاب «برف بالاي زندان» هم ما يك تصوير خيلي لطيف و اصيلي از زن غربي مي‌بينيم. فكر مي‌كنم اين حسي است كه از آن حال و هوا برخاسته است.

سرشار: يك وجه كه هم در شخصيت صادق هدايت و هم در آثار غربزدة او پيداست، و يك وجه بارز است، احساس او نسبت به موسيقي ايراني است. هم دوستانش به اين موضوع اشاره كرده‌اند و هم در آثارش آمده. او از موسيقي ايراني بدش مي‌آمده و آن را مسخره مي‌كرده. مثل احمد شاملو.
هدايت هر جا از موسيقي فرنگي صحبت مي‌كند، آن را زيبا و باشكوه و حس‌برانگيز توصيف مي‌كند. در چند داستان از هدايت، اين قضيه ديده مي‌شود.
اما به داستان «مادلن» برگرديم... چيزي كه در اين داستان به طور خاص ديدم اين است كه از نظر پيرنگ، مثل فيلي است كه بعد از تحمل كلي درد زايمان و جلب توجه، يك موش مي‌زايد. يا مثل قهرمان پرشي كه دهها متر عقب مي‌رود، مي‌دود، مي‌دود؛ به محل پرش كه مي‌رسد، يك متر مي‌پرد.
درست است كه داستان سه ـ چهار صفحه است؛ اما در همين سه ـ چهار صفحه، آن همه مقدمه آورده كه چطوري با مادلن آشنا شدم. فقط براي اين كه آخرش بگويد كه همان لحظه كه داشتم به آن آهنگ فكر مي‌كردم او هم آمد نت آن آهنگ را گذاشت جلوي مادرش و گفت همين را بزن. اين مي‌تواند موضوع يك داستان باشد؟ يك نكته ظريف هست. اما ظرفيت داستان شدن را ندارد. لطيفه است. فقط نويسنده نتوانسته از اين سوژه بگذرد. فكر كرده مي‌شود با اين موضوع يك داستان درست كند؛ بنابراين، آمده به تصور خودش، با استفاده از آن، داستان نوشته!
داستان «آتش‌پرست»، هم خاطره‌اي است كه براي آن به اصطلاح باستانشناس پيش آمده است. دو نفر ايران‌شناس نامدار بوده‌اند كه نود سال پيش، تحقيقات مهمي راجع به ايران كرده‌اند. اين قسمت، از يادداشتهاي فلاندن گرفته شده است.

رشاد: خيلي جاها واقعي است. مثلاً در نقش رستم كه چنين كاري انجام مي‌دهند، هنوز هم آن مراسم را برگزار مي‌كنند.
دو نفر با لباسهاي قديمي مي‌آيند و... يك طور خاصي اينها را تصوير مي‌كند. بعد يكدفعه مي‌گويد: ناپديد شدند.
در اين داستان، گرايش و دلبستگي شديد هدايت به دين زرتشتي و ايران قديم، كاملاً مشهود است. يعني اينكه مي‌گردد و يك تكه اين طوري از روي خاطرات يك نفر ديگر پيدا مي‌كند و مي‌كوشد تبديل به داستانش كند، به نظرم نشانة دلبستگي خيلي شديد او به ايران قديم است. در نمايشنامه «پروين دختر ساسان» هم كه مضمون آن ايران قديم است، همين امر ديده مي‌شود.

سرشار: اين داستان دقيقاً يك خاطره ست. نوشته‌اي است با ساختار خاطره. در واقع حس و حال لحظه‌اي‌ِ يك شخص را، بدون ذكر دليل، بيان كرده است. مي‌گويد: نمي‌دانم چطور شد يكدفعه من هم احساس كردم اين طوري هستم. صرف موضوع نفهميدن علت يك احساس از اين نوع، آن هم فقط در يك فراز از نوشته، ايجاد داستان نمي‌كند. بلكه بايد مسائلي از قبل زمينه‌چيني بشود تا يك اتفاق نهايي در داستان بيفتد. بخصوص اين آدمي كه مي‌گويد: «خودت مي‌داني كه من به هيچ چيز اعتقاد ندارم. ولي در آن لحظه، احساس كردم كه...» بعد هم مثل اين كه از اين حالت خود خجالت مي‌كشد. مي‌گويد: «شايد تو فكر كني اينها خرافات است. تو هر چه كه مي‌خواهي درباره من فكر كن. شايد هم سستي و ناتواني آدميزاد است.» يعني حتي در همين لحظه هم حاضر نيست بگويد: «آقا! حسي در من ايجاد شده؛ و در برابر آتش مظهر اهورا مزدا، مثلاً، سر به سجده بردم
داستان «آبجي خانم» نسبت به بقيه داستانها، پيرنگ منسجم‌تر و شخصيت واحدي دارد. از يك شخصيت خاص شروع مي‌شود كه بيشتر در تنة داستان به او پرداخته مي‌شود و در آخر هم، با مرگ آن شخصيت، داستان تمام مي‌شود.
اين داستان، پيرنگ منطقي درستي دارد. منتها شخصيت‌پردازي‌اش جهتدار، يكطرفه، منفي و توأم با بغض و عناد است.
در واقع، از نظر دورنمايه، از آن داستانهايي است كه نويسنده به خودش سفارش داده است. اما روي اين شخصيت، به شكل فني، كار نشده است. نويسنده ابعادي از وجود او را نشان داده است: گفته است او روضه مي‌رود، دعا مي‌خواند... با اين همه، آن صفات منفي‌ِ ناشي از گرايش به مذهب در وجود او، باورپذير نيست. يعني شخصيت‌پردازي از آن جهت، خيلي شعاري و سطحي است.

پرويز: تصورم اين است كه آنجا كه جوششي باعث مي‌شود هدايت چيزي بنويسد (مثل همان «مادلن») شما مي‌بينيد كه توصيف دارد، پرداخت لحظه‌اي دارد... ولي آنجا كه جوشش در كار نيست، فقط مي‌خواهد مسخره بكند و انديشه‌اي را تخطئه بكند. مثل داستاني كه آخرين كتاب بود (شخصي مي‌رود هندوستان و جليقه نجات خفه‌اش مي‌كند).
در اين «آبجي خانم»، هدايت، سرگذشت يك آدم را از خردسالي تا بزرگسالي، در يك داستان كوتاه مي‌آورد! در نتيجه، از پرداخت لحظه‌اي خبري نيست.
پرداخت داستاني در آن نمي‌ّبينيد. نهايت ماجرا اين مي‌شود كه آبجي خانم خودش را مي‌كشد. هدايت مي‌خواهد بگويد: اين دختر ترشيدة سرخورده، با اينكه به مذهب رو آورده بود، مي‌رود خودش را مي‌كشد.
البته، ممكن است آدمهايي به خاطر سرخوردگيهاي خودشان به مذهب رو بياورند. كما اينكه به هزار تا چيز ديگر هم ممكن است رو بياورند.
اما اين تعميم دادن و به اين گونه مطرح كردن كه، كل آدمهاي مذهبي اين طوري‌اند، تعميم خطايي است. همچنين، اين كار را آن قدر ضعيف و صوري انجام مي‌دهد، كه وقتي آبجي خانم خودكشي مي‌كند، به تمسخر مي‌گويد: رفت به بهشت!

سرشار: بله. پيرنگ حساب‌شده‌اي ندارد. فاصله زماني‌اي را محور داستان قرار داده است كه بسيار طولاني است. درونمايه‌اش همان حاكميت سرنوشت جبري بر زندگي آدمهاست.

زرشناس: اين نكته‌اي را كه آقاي دكتر فرمودند كه يك شخصيت سرخورده و ناتوان و درمانده از زندگي به مذهب رو مي‌آورد، در تئوريهاي دين‌شناسي غربيها هم داريم. مخصوصاً در اغلب تئوريهايي كه در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم در مورد منشأ و پيدايش دين مطرح مي‌شوند. از اين منظر، دين در واقع يك نوع واكنشي است در مقابل سرخوردگي انسان، در زندگي عيني. براي ناكاميها و شكستهاي او از حيث جمعي، پناهي است. يعني آنچه كه الان در داستان هدايت هست، از حيث فردي است. چون آبجي خانم نمي‌تواند به خواسته‌ها و نيازهاي خودش برسد، به مذهب پناه مي‌برد. آن هم يك نوع مذهب تنگ‌نظرانه و توأم با حسادت و رقابت. آخرش هم خودكشي مي‌كند.
از حيث جمعي هم اين نگاه وجود دارد. نظارت مردم‌شناساني مثل لني برون، لني استروس يا تا حدي كارل ماركس و در بعضي جهات، با تفاوتهايي، در نظرات فرويد در خصوص منشأ دين، اين مسئطه را مي‌بينيم. منشأهايي كه اينها براي دين مطرح مي‌كنند معمولاً مثلثي است كه يك طرفش جهل است. در خصوص جهل اين را مطرح مي‌كنند كه يك طرفش عقده‌هاي به‌اصطلاح رواني و ناتوانيهاي بشر و در واقع ضعيف اوست. يعني ريشه‌هاي مذهب را در ضعف و جهل و احتمالاً هم در زمينه‌سازي‌هاي ساختارهاي سلطه جستجو مي‌كند. اين، تئوري‌اي است كه در زمان هدايت خيلي هم رواج داشته.
شناختي كه ما از آدمهاي مذهبي آن زمان داريم اين است كه اتفاقاً آدمها وقتي مذهبي مي‌شدند، انگيزه‌شان براي زندگي بيشتر مي‌شد. آدمهاي مذهبي، بيشتر اعتماد به نفس و توكل دارند. بنابراين، انديشة آن تئوريسينها، از نظر منطقي اشكال اساسي دارد.

سرشار: داستان مرده‌خورها پيرنگ بي‌ماجراي يك خطي خيلي ساده‌اي است كه هيچ اتفاقي در آن نمي‌افتد. يعني اتفاقي افتاده، اما آخرش به صورت يك لطيفه تمام مي‌شود. فقط انگار موقعيتي را ايجاد كرده كه دو تا زن، مثل يك نمايش‌نامه (با آن روحياتي كه زنهاي ايراني داستانهاي هدايت دارند) با هم حرف بزنند. مثل چادري بودن و سطحي بودنشان و آن كارهاي حقيري كه مي‌كنند،‌و بدبيني و بدخواهي كه نسبت به هم دارند. انگار نويسنده خواسته موقعيتي ايجاد بكند كه بتواند اين حرفها را بزند.

رشاد: داستانهاي هدايت خاطراتي هستند همه‌شان در يك حال و هواي اروپايي سير مي‌كنند؛ و گويي همة آنها را يك راوي تعريف مي‌كند. فقط قضيه «مادلن» در يك حال و هواي ديگر است. بقيه داستانها همه‌اش بدبختي و نكبت است، و همه‌اش در چارچوب يك سري آدمهاي تكراري.

سرشار: اما «مرده‌خورها». اين داستان هم، يك داستان كوششي و مكانيكي است؛ بدون خلاقيتي ويژه در پيرنگ، بيشترش هم برگرفته از روايتهايي است كه دربارة مرده‌هايي با مرگ ناقص نقل مي‌شده است: مرده‌اي زنده مي‌شود و بر مي‌گردد. بقيه، مي‌ترسند. يعني اصلش يك قصه كوتاه لطيفه‌وار است. كاملاً مشخص است كه اين «حركت از موضوع به طرف داستان» كشيده شده است. نويسنده قصد كرده خانواده‌هاي سنتي عمدتاً مذهبي را نشان بدهد؛ و وانمود كند كه درون آنها از روابط آلوده و بد، توأم با حرص، طمع و كينه آكنده است.
نرگس كه زن جوان‌تر متوفاست، كمي بهتر از منيژه (زن اولش) نشان داده مي‌شود. آخر كار معلوم مي‌شود كه آشيخ كه رفته سر قبر شوهر اين دو زن قرآن بخواند، پنج توماني را كه از اين گرفته به آن يكي داده است، در واقع خواسته آخوندها و زن سنتي ايراني را خراب بكند. از اين داستان هم، براي كوبيدن فرهنگ و سنت و مذهب استفاده كرده. كل ماجرا از نظر ساختاري هم، يك قضيه لطيفه‌وار است.
درونمايه داستان تكراري است. نويسنده مي‌خواهد بدبختي زنها و فضاي بي‌منطق يا عوام‌زده ايران آن روز را نشان بدهد. شخصيت‌پردازي هم ندارد. شخصيتها فرقي با هم ندارند.
حرفهاي طولاني زنها، داستان را پيش نمي‌برد. زاويه ديد نمايشي هم كمكي به داستان نمي كند. چون در مواقعي، در داستان، حسهاي دروني آنها بيان نمي‌شود.
اما داستان بعدي، «؟؟؟» است كه مثلاً قرار بوده رمزي باشد. اما كاري رو، سطحي و نازل از آب در آمده است. در اين داستان، احمد كه اصل قضيه است، خوب است. هم كورها را شفا مي‌دهد هم كرها را، منظور از «كشور زرافشان» آمريكاست. كشوري كه گندم توليد مي‌كند، شوروي است. و احمد، اروپا است. اين دو تا متحد مي‌شوند و به اروپا حمله مي‌كنند.

پرويز: برداشت اروپا، آمريكا و شوروي را مقداري سخت مي‌بينيم. البته ممكن است اين نوشته، حاكي از شيفتگي هدايت نسبت به اروپا باشد.

پرويز: نشانه‌هايي راجع به شرق و غرب يا اروپا در اين داستان ديده نمي‌شود. اين احساس به آدم دست مي‌دهد كه شايد يك كشور خاص با يك مردم خاص مد نظر نويسنده است. دو تا كشور هستند كه يكي روي طلا نشسته است. كشوري كه كنار درياست و در آن دريا نفت يا طلاي سياه وجود دارد، و مردم آن سرزمين كور هستند. مثلاً نفتشان استخراج و به جاي آن، كالا وارد مي‌شود.
مردم اين سرزمين گرچه در طلا غوطه‌ور هستند چشمشان كور است و احدي قادر نيست كه چشم اين مردم را باز كند. نويسنده، مردم اين كشور را مثل كرمي در لجنزار مي‌بينند. مردم كشور ماه تابان نيز همه كر هستند. آنها زمينهاي حاصلخيزشان را زير كشت خشخاش مي‌برند و كارخانه عرق‌سازي‌شان شبانه‌روز عرق توليد مي‌كند تا ترياك و عرق را به كشور زر افشان صادر كنند، و در عوض طلا بگيرند. اما سواي اين دو كشور، كشور سومي نيز وجود دارد كه «كشور هميشه بهار» نام دارد و مردمش گوشهاي شنوا، چشمهاي بينا دارند. خاكش حاصلخيز است و آبش آب زندگي. هر كس قدري از آن بنوشد چشمهايش باز مي‌شود و گوشهايش شنوا. وقتي هم چشم و گوش مردم باز شود، ديگر كسي توان فريب آنها را ندارد. دولتمردان در تلاش هستند كه مبادا كشور هميشه بهار آب زندگي به كشورشان صادر كند.
اين تنها داستان هدايت است كه ديد مثبتي دارد. منتها ارتباطش با شرق و غرب و چين و شوروي و اينها، يك ارتباط، بيهوده است. ايران اين وسط چه كاره است؟ اگر مي‌خواسته داستان نمادين بنويسد، نمي‌آمد كه راجع به چين و شوروي بنويسد؛ يا دربارة شوروي و امريكا و اروپا بنويسد! ايران هم بايد اين وسط يك كاره‌اي مي‌بود. اگر مي‌خواسته هم چيزي بگويد، من آن را در داستان نمي‌بينم؛ با اين نشانه‌هاي آشكار كه ما مي‌خواهيم تفسير كنيم كه اين داستان مربوط به گروه و كشور خاص و سرزمين خاصي است. چون بايد مطلبي دربارة ايران آورده باشد!
در كليات اثر اما، ماجراي غلبة نيكي بر شر، به داستان هيجان مي‌دهد؛ ولي خلاقيت هنري چنداني در آن نيست، ولي شايد از داستان حضرت يوسف و به چاه انداختن او وام گرفته باشد و داستان چوپان و... كه در ماجرا آورده بود.

پرويز: در اين مجموعه، نكته‌اي به نظرم مي‌رسد، كه در كتابهاي ديگر هدايت هم وجود دارد: ظاهراً نويسنده هر چه به ذهنش آمده نوشته، و همه را كنار هم، در يك مجموعه چاپ كرده است. در همين داستان آخر (افسانه آب زندگاني) چند افسانه را با مقداري دخل و تصرف با هم يكي كرده؛ و عجيب‌تر آنكه، اميدي هم كه در آخر داستان بود، ختم به نابودي نمي‌شود! اين قصه، هيچ سنخيتي با ساير داستانهاي اين مجموعه ندارد. خط سير خاص يا محوريت خاص در گردآوري اين مجموعه به چشم نمي‌خورد. هدايت، هر چه نوشته‌كنار هم گذاشته، و وقتي ديده در حدي هست كه بشود از آن كتابي در آورد، چاپش كرده است.
از نظر طرح داستاني، داستان اول (زنده به گور) طرحي نسبتاً ماجرايي دارد. يعني شخصي كه با خودش لج كرده يا از خودش بدش مي‌آيد؛ و به وسيله‌هاي مختلف مي‌خواهد خودش را از بين ببرد.
حداقل نسبت به بقيه داستانهاي اين مجموعه، زنده به گور از طرح منسجم‌تري برخوردار است. البته شخصي به نام آقاي محمدرضا قرباني، ادعا كرده كه اين داستان، از داستاني به نام قلب رازگو، نوشتة آلن پو، الهام گرفته شده است.
در داستان قلب رازگو، مردي با مردي ديگر ـ كه به او چشم كركسي مي‌گويند ـ درگير است. اين مرد، انواع توطئه‌ها را مي‌چيند تا مرد چشم كركسي را از بين ببرد. او هم به قبرستان مي‌رود و براي از بين بردن چشم كركسي، خيلي كارها مي‌كند. آقاي قرباني حتي خيلي از جمله‌هاي اين دو داستان را برداشته مقايسه كرده است؛ كه مثلاً در آن داستان، آلن پو اين حرف را زده، و در اينجا هدايت آن حرف را.
انسجام طرح داستان هم به خاطر همين اقتباس، خيلي خوب است. اما به نظر من، داستان قلب رازگو، بسيار قوي‌تر از زنده به گور است. در آن داستان، يك نفر مي‌خواهد مرد ديگري را بكشد. كششي كه اين موضوع ايجاد مي‌كند. بيش از ماجراي خودكشي است. به اعتقاد من، اين اقتباس، جذابيت كار را كم كرده است. در واقع، بسياري از داستانهاي هدايت، حالت لطيفه‌وار دارند. اينكه ما در آخر كار متوجه مي‌شويم زنده به گور، دستنوشته‌هاي فردي ديوانه است كه در كشو ميز او پيدا شده است، همين دو خط، طرح داستان را دو تكه مي‌كند. چون اين، چيزي است كه ربطي به سير وقايع و ماجراها ندارد. و اين، يك اشكال آشكار است. نه تنها در اين داستان، بلكه در بيشتر داستانهاي هدايت، اين اشكال ديده مي‌شود.
نكتة ديگر اينكه، اين نوشته‌ها، به نوشته‌هاي يك ديوانه نمي‌ماند؛ و نظم و سازمان خاصي دارد.

سرشار: يك جايش مي‌گويد: «در حالي كه دارم مي‌نويسم، حواسم كاملاً سر جايش است و سالم هم هست.» اين نشان مي‌دهد كه ابتدا واقعاً منظورش اين نيست كه راوي آدم نرمالي نيست، و رواني است. مي‌خواهم بگويم: ديوانه نيست. از طرفي، يك آدم منطقي هم هيچ‌وقت اين حسابگريها را ندارد كه مثلاً پنجره را باز كند و جلو پنجره بايستد و سرما بخورد، تا بميرد. ضمن اينكه، البته، هيچ آدمي در طول تاريخ، اين طور خودكشي نكرده است. وقايعي هم كه به اين شكل نقل مي‌كند از جنبه‌اي ديگر، حالت لطيفه‌وار بيشتري ايجاد مي‌كند.
علت اين امر، بچه سال بودن نويسنده است. خيلي جاهاي آثار اين مجموعه، مثل داستانهاي دانش‌آموزي است. اين، ذهنيت يك آدم در سنين زير هجده سال است؛ كه فكر مي كند اگر اين كارها را بكند، ممكن است بميرد. البته، نويسنده هم، هنگام نوشتن اين اثر در اين سنين بوده است.

زرشناس: اينكه فكر مي‌كنيم يك آدم ديوانه، آدمي است كه كاملاً ساختارهاي منطقي و همه وجوه و ارتباط با واقعيت در ذهنش از بين رفته و اصلاً قادر نيست جمله‌بندي منظمي داشته باشد، حداقل با دريافتهاي روانشناسي ريمون، نمي‌خواند. يعني پسي‌پوزي كه اينها مي‌گويند اين است كه ممكن است يك فرد، پسي‌پاتيك باشد؛ و در بسياري موارد، حتي رفتار عادي داشته بادش. منتها در چند مورد خاص، نه. مثلاً تماسش با واقعيت قطع باشد يا دچار يك سلسله اوهام يا هذيانها باشد. اين، با تصور ما از ديوانه، كه فكر مي‌كنيم كسي است كه در كوچه‌ها راه مي‌افتد با شلوار پاره و پيراهن پاره و... فرق دارد.
آن چيزي كه ما در داستان زنده به گور مي‌بينيم، يك آدم افسرده است. آدم افسرده پسي‌پوز است. پسي‌پاتيك است؛ و در تعبير روانشناسي كيفري، ديوانه حساب مي‌شود.
پسي‌پوز، يعني كسي كه مسئوليت اعمال خودش را ندارد. مسئوليت اختيار خودش را ندارد. اما به اين معنا نيست كه يك پسي‌پوز نتواند انشاي منظم بنويسد. ممكن است گاه به گاه، پرسشهاي فكري داشته باشد؛ كه دارد. به اعتقاد من، به عنوان يك آدم پسي‌پوزي، خيلي خوب توانسته اين دنيا را توصيف كند. يعني آن را خيلي خوب حس كرده است.
نمي‌خواهم بگويم از نظر جزئيات داستاني، پرداخت داستاني خيلي قوي است. اما فضايي كه توصيف مي‌كند به نظر من غير واقعي نيست. يعني يك آدم افسردة مجنون در معناي پس‌پوز، همين است. او ممكن است يك سلسله تماسها با واقعيت داشته باشد.

پرويز: در واقع طرح زنده به گور يك پيش‌طرح است، كه بعداً در سه قطره خون كامل شده است. در واقع مكالمه اصلي‌شان شباهت عجيبي با هم دارند. هدايت از روي دست خودش نوشته است. شخصيت واحدي در هر سة اين داستانهاست. جملات موضعگيري نسبت به يك ماجرا مشخص است. شخصيت زنده به گور مشكل روحي دارد. منظورم جمله اولي است كه نوشته: «از يادداشت‌هاي يك ديوانه». مي‌خواهم بگويم اين آدم، ديوانه، به آن معنايي كه در ذهن ماست نيست. اين نكته‌اي كه آقاي زرشناس فرمود در ارتباط با افراد ساتپيك، دايره‌اش يك مقداري تعميم پيدا مي‌كند. كه آن را معادل و مترادف با ديوانه مي‌گيريم. با اين تعريف، دايره افراد ديوانه گسترش پيدا مي‌كند. يعني دامنگير خود هدايت هم مي‌شود.

زرشناس: «اين، ديوانه است. گرفتار افسردگي كامل است. يعني از نظر روانشناسي كيفري، كاملاً ديوانه است

سرشار: اين آدم، علي‌القاعده، دچار يك افسردگي حاد است. اين درونمايه در خيلي از آثار جدي هدايت هم تكرار مي‌شود. به نظر من، اين داستان، يك پيرنگ داستاني حساب شده، ندارد. حتي با مشخصه‌هاي داستانهاي روانشناختي هم نمي‌شود گفت پيرنگ حساب شده‌اي دارد. البته يك جمله كليدي در اين داستان هست: يك جايش مي‌گويد: «حالا كه اين يادداشتها را نوشتم، راحت شدم
از نويسنده‌هاي داستان نو غرب، كه عمدتاً دنباله‌روهاي سورئاليست‌ها هستند، بعضي از آنها مي‌گفتند: «مي‌نويسيم تا خودمان را درمان كنيم.» يعني معتقد بودند: در فرايند يك آفرينش خلاق ادبي (نه حساب شده و خودآگاه) چه بسا ريشه‌هاي بسياري از مشكلات رواني شخص نويسنده، بر خودش آشكار مي‌شود. به عبارت ديگر، اين دسته آثار، دو خاصيت دارد: يكي، مثل درد دلي است كه شما براي كسي مي‌كنيد؛ بار غمتان سبك مي شود. يكي هم اينكه، وقتي آن احساسهاي نامنظم دروني خود را به رشتة تحرير درآورديد، سرچشمه‌هاي آن ناراحتيهاي رواني مبهم، آشكار مي‌شود. مثل اقرارهايي كه يك بيمار براي يك روانكاو مي‌كند؛ و نهايتاً، با تجزيه و تحليل آنها، روانكاو به سرچشمه مشكلات رواني او پي مي‌برد.
راوي زنده به گور، به خيال خودش، چنين چيزي مي‌نويسد. قطعاً اگر نويسنده‌اي، حسب حال خودش را بنويسد، آن نوشته، اين حالت را، لااقل به طول موقت، برايش دارد. منتها، معمولاً اين آثار بايد به اين ترتيب باشند كه يا با استفاده از شيوه‌هاي تداعي، يا شيوه‌هاي ديگري كه روانكاوها به كار مي‌برند، به طور پيوسته و ذره ذره، قضيه باز، و به ريشه‌هايش نزديك‌تر شود. من، در اين اثر، اين سير تدريجي را نديدم. ما انتظار داريم در داستان، پيرنگ حساب شده وجود داشته باشد، كه از يك نقطه شروع شود و به اوج برسد و بعد تمام شود. در داستانهاي روانشناختي، انتظار داريم كه ريشه‌ها آرام آرام بالا بيايد و آشكار شود. در حالي كه در اين اثر، از ابتدا تا انتها، مشكل، فرق خاصي پيدا نمي‌كند. از اول، او آدمي است كه همان احساسها را دارد كه در انتها صاحب آنهاست. او بعد از اينكه همة انواع خودكشي را امتحان مي‌كند، به جايي مي‌رسد كه از موفقيت در اين امر، مأيوس مي‌شود.
او، ضمن اينكه اشاره مي‌كند: «خوب؛ حالا راحت شدم كه اينها را گفتم»، خواننده فكر مي كند قضيه خودكشي تمام شده، و لااقل براي مدتي، او به زندگي طبيعي برمي‌گردد. اما يكدفعه داستان قطع مي‌شود، و بدون اينكه فصلي بخورد يا مقدمه‌اي چيده شود، نويسنده در دو سطر پايان داستان، مي‌گويد: «اين يادداشت‌ها از كشو ميز اين آقايي كه ديگر نيست، درآمده است
بر خواننده آشكار نمي‌شود كه كي و بر اثر چه حادثه‌اي، اين آدم كارش را كرده، و خودش را كشته است! اينجا يك بي‌ذوقي كامل از نويسنده سر زده است:
«اين يادداشت‌ها با يك دسته ورق در كشو ميز او بود، وليكن خود او در تختخواب افتاده و نفس كشيدن از يادش رفته
يعني همان لحظه‌اي كه او مرده، آمده‌اند اين يادداشت‌ها را از كشوش در آورده‌اند. اينكه چطوري مرده، كي مرده، چرا بعد از آن يأس از امكان خودكشي دوباره خودش را كشته، شخصي كه اين يادداشتها را در آورده، كيست، آشكار نمي‌شود. در حالي كه اگر بنا بر مخفي كردن اطلاعات نبود، از ابتدا مي‌توانست بگويد:‌اين يادداشتها در كشو ميز كسي كه خودش را كشته بود، پيدا شد. يادداشت‌ها را با هم مي‌خوانيم:

سرشار: از كجا معلوم خودش را كشته باشد؟ قاعدتاً با آن پيشزمينه‌ها، و با توجه به اينكه او سني هم ندارد، اين امر قطعي نيست. ولي چون دليل ديگري براي مرگش ذكر نمي‌شود اين وجه غلبه دارد. با اينكه پيرنگ حساب شده‌اي در داستان احساس نمي‌شود اما در مجموع، وحدت موضوع دارد.
در داستان مشخص نمي‌شود كه مشكل اين آدم چيست؟ چرا اصلاً اين طوري شده است؟
يكي از راههاي شناخت ريشه‌هاي بيماري رواني اين است كه به گذشته شخص مراجعه شود. معمولاً هم اين ريشه‌ها به دوران كودكي برمي‌گردد. ما در داستان گذشته‌اي براي اين شخص نمي‌بينيم. فقط روي تقديرگرايي اين شخصيت بسيار تأكيد مي‌شود. اين تقديرگرايي و اعتقاد به سرنوشت، در چند اثر مهم ديگر هدايت هم تكرار نشده است. در جايي مي‌گويد: «بله من حالا دارم اين اعتقاد را پيدا مي‌كنم كه بعضيها از مادر خوشبخت زاده مي‌شوند و بعضيها بدبخت.» حديثي هم از رسول اكرم(ص) هست كه مي‌فرمايند: السعيد سعيد في بطن امه، و الشقي شقي في بطن امه. اما در اين داستان گفته مي‌شود فرشته عذابي بالاي سر اينها هست كه به دست خود‌ِ بدبختها، بدبختي آنها را تكميل مي‌كند. منتها يك جايش مي‌گويد: اگرچه اختيار هم داريم، ولي باز هم اين اختيار نمي‌تواند كاري براي ما بكند. چون از همان ابتدا، خودمان سرنوشتي را براي خودمان رقم مي‌زنيم كه به اين پايان محتوم‌ِ تلخ منتهي مي‌شود. اشكال اصلي اين است كه دلايل اين افسردگي در او معلوم نيست.
اعتقاد راوي به پوچي، يك مضمون ديگر اين اثر است. كه در بسياري از آثار ديگر هدايت هم ديده مي‌شود. شخصيت اصلي داستانها، هستي و زندگي را پوچ مي‌بيند. خود را بي‌ارزش و بي‌مقدار مي‌بيند. راوي زنده به گور مي‌گويد: «من اصلاً براي زندگي آفريده نشده‌ام.» از قضا، اين داستان، جزو معدود داستانهايي از اين نوع است؛ كه راوي، مخاطب خودش را تحقير نكرده است. به غير از دو جمله آخر، كه مي‌توانست اصلاً نيايد. او در دو جمله آخر به همه كساني كه اين داستان را مي‌خوانند، دشنام مي‌دهد. مي‌گويد: «آنها به من مي‌خندند. نمي‌دانند كه من به آنها بيشتر مي‌خندم. من از خودم و از همه خواننده‌هاي اين مزخرفات بيزارم
نكته ديگري، نگاه ناتوراليستي‌اي است كه نويسنده دارد. بخشي از اين نگاه، در اشاره به توارث است؛ كه سرنوشت انسانها را رقم مي‌زند. تأكيد روي اين قضيه، كه انسان، اسير دست و پا بسته خصايص موروثي است.
اما نكتة غير منطقي در اين داستان اين است كه مي‌گويد كه «كربنات دو پتاسيم خوردم و نمردم»، «سيانور دو پتاسيم»، نمي‌دانم «ترياك خوردم و نمردم». چرا نمردي؟! اينجا كه ديگر افسانه نيست! به طور طبيعي، با اين كارها، بايد بميرد. مگر اينكه مثلاً از قبل ترياكي بوده باشد. كه البته، در آن سن و سال راوي، خيلي اين امر اقتضا نمي‌كند. ولي يك اشاره در اين زمينه دارد: «يك بار در تهران كه بودم، رفتم ترياك بخرم.» بعضي حالات نشئگي ناشي از مصرف ترياك را هم خوب بيان كرده است: «اين احساسها ناشي از كيفي است كه از اين تأثير ترياك در خودم مي‌بينم.» منتها ذكر نمي‌كند كه چرا نمرده است؟ حتي اتفاق خاصي هم برايش نمي‌افتد. اول يك مقدار گيج است. اما بعد بلند مي‌شود.
نكتة ديگر اين است كه شهرت هدايت، بيشتر ناشي از جملات قصاري است كه منتقدين، مفسرين و تمجيدكنندگان او، از دل بعضي داستانهايش درآورده‌اند؛ و به‌جا و بي‌جا، در خلال سخنرانيها و تفسيرهايشان بازگو مي‌كنند. در حالي كه اتفاقاً، يك اثر داستاني خوب، معمولاً اثري نيست كه بشود پايمش را به صورت ل‍ُخم و پوست‌كنده، در قالب يك يا چند جملة قصار از آن استخراج كرد و تابلو كرد و زدش به ديوار اتاق! داستان خوب، در يك شكل فني، بايد پيامش‌ْ مثل عطري كه از گل متصاعد مي‌شود، از آن برآيد. داستانهاي هدايت، بخصوص از اين نوعش، پر از اين قبيل جملات قصار است.
نكتة ديگري كه بعضي ديگر هم به آن اشاره كرده‌اند، اين است كه حس و حال اين داستان واقعي به نظر مي‌رسد. كه اين بر مي‌گردد به اولين تجربه هدايت در خودكشي. زماني كه در پاريس سعي كرد خودش را به رودخانه بيندازد و نجات پيدا كرد. از طرفي، باز به نوعي سناريوي خودكشي نهايت اوست؛ كه در نهايت با همين شكل، خودش را مي‌كشد. خودكشي‌اش، عيناً همين خودكشي است. منتها در اين داستان با ترياك، و در واقعيت، با گاز.
در خودكشي واقعي، هدايت لباسهاي چركش را از بين برده بود. تميزترين و مرتب‌ترين و شيك‌ترين لباسش را پوشيده بود. صورتش را اصلاح كرده و ادكلن زده بود؛ و تر و تميز و مرتب، خودش را كشته بود. در داستان هم، راوي پيش‌بيني مي‌كند و مي‌گويد: «بعد كه م‍ُردم، تا فردا صبح، همه فكر مي‌كنند خوابيده‌ام. در مي‌زنند. بعد در را مثلاً مي‌شكنند، مي‌آيند، مي‌بينند م‍ُرده‌ام. بگذار مرتب و تر و تميز باشم.» كه البته، اين، نوعي تناقض در داستان و به تبع آن، زندگي هدايت نيز به وجود مي‌آورد: آن هم اينكه: انساني كه اين‌قدر به خود زندگي و قضاوت آدمها راجع به خودش بي‌اعتناست، چرا بايد براي بعد از مرگ خودش، اين‌طور اهميت قايل باشد؟! كسي كه مي‌گويد، «اصلاً از همة خواننده‌هايي كه اين مزخرفات را مي‌خوانند بيزارم»، چرا بايد برايش اين‌قدر مهم باشد كه وقتي به سراغ جسدش مي‌آيند، تر و تميز و مرتب باشد؟! اين، نشان مي‌دهد كه پشت ظاهر اظهار بيزاري از مردم، نظر مردم براي او خيلي مهم است! همان‌طور كه خيليها مي‌گويند علت اينكه هدايت، در زندگي واقعي‌اش خودكشي كرد، احساس بي‌مهري و بي‌توجهي از طرف مردم و مسئولين وقت بود. اين كارهاي راوي زنده به گور هم، همين نظر را تأييد مي‌كند. همان طور كه انسانها، بعضي وقتها، هنگامي كه به چيزي خيلي شايق‌اند ولي امكان دستيابي به آن را ندارند، تظاهر به نفرت از آن مي‌كند. همان كه مي‌گويند: «گربه دستش به گوشت نمي‌رسد، مي‌گويد بو مي‌دهد

زرشناس: در اين مورد و جمعي كه داستان‌نويسان مدرن ناميده مي‌شوند، با نوشتن آثاري از اين دست، در واقع به نوعي تخليه رواني دست مي‌زنند. من كدي به ذهنم رسيد از كافكا؛ كه فكر مي‌كنم آن را ماركس پريل نقل مي‌كند. مي‌گويد: «روزي يكي از آثار ادگار آلن پو را برده بودم براي كافكا (اين قضيه در كتاب شناخت كافكاي دكتر بهرام مقدادي آورده شده است) و داشتم در مورد اين اثر براي او حرف مي‌زدم. كافكا به من گفت: تو به اين توجه كن كه اين آدم، در قالب اين داستان تلخ و تيره، خواسته از دست رنجهاي دروني خودش خلاص شود. خواسته از دست اين آزارهايي كه مي‌ديده، رها شود
بهرام مقدادي، در ادامة اين بحث مي‌گويد: «كافكا هم در واقع با نوشتن آثاري مثل محاكمه، و طرح فضاهايي مثل فضاي قصر و مانند اينها، در واقع مي‌خواهد از شر خودش خلاص شود. اين مسئله، در مورد صادق هدايت كاملاً صدق مي‌كند.

سرشار: اينكه نويسندگان رمان نو، رمان را به عنوان يك ابزار كشف تلقي مي‌كنند، در ادبيات به شكل عامش، لااقل با اين شدت، مورد قبول نيست. يعني ادبيات را عمدتاً به عنوان يك ابزار روانشناسي يا روانكاوي نويسنده‌اش به كار بردن، آن را از وظيفه اصلي خودش دور مي‌كند. ممكن است روانشناسان و روانكاوان خوششان بيايد، ولي مخاطبان اصلي ادبيات، دنبال چنين آثاري نيستند. و اينكه حد داستاني با اين خصوصيات تا چه انتظارات خواننده داستان را برآورده مي‌كند، يك بحث ادبي است.

اصلانپور: به نظرم داستان زنده به گور را هدايت تكه تكه نوشته و هيچ طرح منسجمي در ذهن نداشته است. از نثرش هم مي‌شود متوجه اين قضيه شد. زمان گاهي حال و گاهي گذشته است. بدون اينكه بخواهد، قالب يادداشت روزانه را برايش انتخاب كرده؛ و اين انتخاب، هدفمند نبوده است. ناخواسته به اين شكل نوشته، و داستان، آشفته به نظر مي‌آيد. داستان حاجي مراد در اين مجموعه، به نظرم از همه داستانها قوي‌تر است؛ از نظر فضاسازي و شخصيت‌پردازي و اينكه بالاخره داستان از يك جايي شروع مي‌شود و به يك جايي ختم مي‌شود.
ضديت نويسنده با مذهب از آنجا مشخص مي‌شود كه خانواده حاجي مراد به وصيت پدرشان مي‌روند كربلا كه عاقبت به خير شوند. اما بدبخت و گدا مي‌شوند. وضعيت مادر و خواهرش معلوم نمي‌شود.
اسير فرانسوي هم داستان بدي نيست. اما بيشتر، بازسازي يك خاطره است. در داستان داود گوژپشت مي‌شود گفت شكل ديگري از داستان زنده به گور را رعايت مي‌كند. هدايت مي‌خواهد جدايي و تك افتادگي او را از جامعه نشان بدهد. اما باز همين آدم، دختري را پيدا مي‌كند. ولي زنده به گور، جدا افتادگي‌اش از جامعه، يك علت رواني دارد.
در داستان داود گوژپشت، يك علت نسبي برايش پيدا مي‌كند. مادلن هم، به اعتقاد من، بخشي از يك خاطره است. يعني حالت داستاني در آن نديدم. در آتش‌پرست؛ زرتشتيها را آتش‌پرست نشان مي‌دهد. در حالي كه ما دينشان را يك دين الهي مي‌دانيم و آتش‌پرستي چيز ديگري است.

سرشار: البته آيين زرتشت فعلي، تحريف شده است. ضمن اينكه آن مرد فرانسوي مي‌گويد: من در برابر آتش مظهر اهورمزدا را به سجده رفتم.

اصلانپور: باز در داستان، باستانشناس مي‌گويد: با وجود كوششي كه مسلمانان در نابود كردن و بر انداختن اين كيش به خرج داده بودند، باز هم پيرواني داشته است. در مجموع چنان صحبت مي‌كند كه آدم حس مي‌كند دين اسلام در ايران دين اقليت، و تحميلي است.
در داستان آبجي خانم ـ كه بعدها ديگران از اين طريق استفاده كردند ـ دو تا خواهر هستند، يكي زشت يكي زيبا. زشت به زيبا حسادت مي‌كند و از زندگي و ازدواج نااميد مي‌شود. آبجي خانم به عبادت و نماز روي مي‌آورد.
آخرش هم با اينكه خودكشي مي‌كند، مي‌گويد ـ آن هم خيلي قاطع ـ : «او رفته به بهشتو اين نشان مي‌دهد كه چقدر شناخت او از دين كم است.
روابط مادر و دختر را هم هدايت نتوانسته خوب ترسيم كند. رابطه مادر و آبجي خانم در اين داستان بسيار بد است، و از نظر عاطفي، هيچ احساسي جز نفرت و خشونت به هم ندارند. حرفهاي تند و ناخوشايندي به هم مي‌زنند و حتي به هم تهمت مي‌زنند. به نظرم هدايت، كاملاً با اين فضاي خانوادگي ناآشناست.
داستان آخر هم تلفيقي است از چند افسانه. حتي از داستان حضرت يوسف هم در آن گنجانده شده است. آنجا كه برادرها پيراهن خوني احمدك را پيش پدر مي‌برند، يا آنجا كه احمدك با آب چشمة حيات، چشم پدرش را معالجه مي‌كند.

پرويز: به نظر من داستان از اول تا آخر مشكل دارد. زاويه ديد اول شخص، يكدفعه سوم شخص مي‌شود، در حالي كه هيچ ضرورتي هم براي اين كار در داستان نيست. مواردي را هم از نظر سير منطقي، شما اشاره كرديد.
چند صفحه در مورد يك آدم نااميد و سرگشته گفته، اما يك كلام نگفته چرا اين‌جور شد! در صورتي كه اگر اطلاعات خواننده را كامل مي‌كرد، داستان دلچسب مي‌شد.

اصلانپور: من به دلم نمي‌نشيند كه بپذيرم آدمي كه بيمار است، بيايد، بنشيند با اين سير منطقي، روي موضوعي خاص زوم كند و يادداشت بنويسد.
فقط راجع به آن موضع خاص، و به هيچ مسئله ديگري جز آن نپردازد؛ و بدون ذكر دليل ماجرا، فقط دلمشغولي خودش را دربارة خودكشي بنويسد.

سرشار: توجيه اين را چه مي‌بينيد؟ مي‌گويد اينها را كه مي‌نويسم، حواسم سر جايش است. پرت نمي‌گويم. خوب يادم هست.

زرشناس: يعني گاهي وقتها روان‌پريشي پيدا مي‌كند. آدم افسرده و روان‌پريش، به اين صورت نيست كه ذهنش جهت‌گيري نداشته باشد. آدم افسرده، دلمشغوليهايي خاص دارد.

سرشار: يك نكته ديگر هست، كه نشان مي‌دهد اين آدم ذهنش آشفته نيست. او مي‌گويد: «خودكشي براي مردم يك امر عجيب است. من براي اين كه مردنم براي مردم عجيب جلوه نكند، سعي كرده‌ام طبق روالي كه مردم عادت دارند؛ اول خودم را ناخوش كنم. بعد كه ناخوش شدم، اين ترياك را بخورم و بميرم؛ تا مردم فكر كنند مريض شده و بعد مرده است.
اين تفكر، خيلي معقولانه است. صرف نظر از اين كه اصلش را بپذيرم كه درست است يا نيست. خودش مي‌گويد: «من بايد بازيگر مي‌شدم.» مي‌گويد: اينها را سر كار گذاشته‌ام. مي‌گويد: «اينها كه مي‌آيند، گولشان مي‌زنم، تمارض مي‌كنم.» اينها نمي‌تواند ذهنيات يك انسان گرفتار آشفتگي رواني باشد.

زرشناس: اين حرفها و همه رشته‌ها، هدفمند است. اين، حالت افسردگي نيست. آميزه‌اي است از حالتهاي اسكيزوفرني. مثلاً يك لحظه حالش خوب و يك لحظه حالش بد باشد. در افسردگي مطلق، چنين چيزي نيست. و اين، نقص كار نويسنده است.